نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 157
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 157
بازدید ماه : 1231
بازدید سال : 8560
بازدید کلی : 177868

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 157
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 157
بازدید ماه : 1231
بازدید کل : 177868
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

قصه ای از

صلاح الدین  احمد لواسانی

 

 

 

    داشت قدم ميزد .هدف خاصي نداشت جز گذروندن وقت . چيزي كه فراوون داشت.
جلوي هر مغازه کمی مي ايستاد و به اجناس درون ويترين نگاه مي كرد. بدون اينكه متوجه باشه به چي نيگاه ميكنه و يا اصلا" چي توي ويترين هست.
به فروشگاه كوچكي رسيد كه كه اصلا" ويترين نداشت. خانمي حدود سي ساله با چهره اي جا افتاده و جذاب ، روي يه صندلي نشسته بود و توي اعماق فكرش غوطه مي خورد.
كاملا" ميشد تشخيص داد: قد بلند ،چهارشونه با اندامي پرورش يافته .... حدس زد بايد ورزشكار باشه . مثلا" شناگر......
يه لحظه متوجه شد كه اونم داره نگاش میکنه. و این وقتی بود كه چشماشون تو هم گره خورد.
دست و پاشو جمع كرد و از جلوي مغازه با سرعت عبور كرد.
چند قدمي بيشتر نرفته بود كه متوجه مطلب وحشتناكي شد. ....قلبش همراش نبود.
دور و برش و خوب گشت ......اما از قلبش خبری نبود................ با خودش گفت : شايد اونو توخانه جا گذاشتم ........... اين اتفاق قبلا" بارها افتاده.......... از زماني كه همسرم ماريا از دنيا رفته، من همواره قلبم رو تو خونه ،...... كنار عكس اون جا ميذارم......
با عجله بطرف خونه برگشت ........ اما چند قدمی نرفته بود که ايستاد. بياد آورد، دقايقي پيش آه بلندي از ته قلبش كشيده. پس نتیجه گرفت بايدهمراهش بوده باشه...........
تصميم گرفت اون اطراف رو با دقت بيشتري جستجوكنه.
به سمت مغازه ها برگشت يك به يك ويترين ها را وارسي كرد ، دوباره با خود شگفت: شايد ، ميون اشياء زيباي ويترين ها ، گير كرده و در حال كلنجار رفتن با اوناست ...
اما هرچی گشت چيزي پیدا نکرد.
با دقت بيشتر به اين كار ادامه داد. نه ،فايده اي نداشت.....اونجا نبود...
نا اميد از جلوي فروشكاه آخر كه ويترين نداشت عبور كرد.
خشگش زد ..........قلبش بود ......آره خودش بود ......... نسبت به هيچي اينقدر مطمئن نبود......
اما.........اما....... قلب او در ميان چشمان اون زن چیکار مي كرد........
وارد مغازه شد و با التهاب هیجان گفت : سلام....
زن در حاليكه چشماش رو به زمين دوخته بود ، پاسخ داد : سلام...............
مرد كمي آرام تر گفت : ببخشيد.....
زن سرش رو بالا آورد و در چشم مرد نگاه كرد. اشك توی چشماش حلقه زده بود....
مرد كه از ديدن اشگهاي زن دستپاچه شد ه بود ادامه داد: قلب من..........
قلب من...........مي دونين .......... راستش ........... قلب من توی .............. چشمان ......... شما جا مونده...........
همين زمان اتفاقي عجيب تر افتاد. حس كرد قلبي شديدا" در سينه اش داره مي تپه , ولي در عين حال ميديد كه قلب خودش درست در ميان چشمان آن زن به بازيگوشي مشغوله.......ديگه راست راستي گيج شده بود....
زن با شرم گفت : قلب من هم الان در سينه شما ست........ ودوباره چشماش را به زمين دوخت.
مرد اندكي با خود فكر كرد , قلب اين زن...... درسينه من...... و قلب من .....توی چشمان او...... ناخوداگاه با صداي بلند گفت : من عاشق شما شده ام.....
زن دوباره سرش را بلند كرد و اين بار با اشگ شوق گفت :... منم .....


تعداد بازدید از این مطلب: 239
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود